یکشنبه ۰۲ شهریور ۹۹ | ۰۱:۵۵ ۴۳ بازديد
گفتم...
داستان “عشق حقيقي يك دختر سرطاني”
الو سلام...
الو سلام...منزل خداست؟...اين منم مزاحمي كه آشناست...هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است...
ولي هنوز پشت خط در انتظار يك صداست...شما كه گفتيد پاسخ سلام واجب است...به ما كه ميرسد
حساب بنده هايتان جداست...الو...دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد...خرابي از دل من است يا كه
عيب سيم هات؟...چرا صدايتان نميرسد كمي بلندتر...صداي من چطور؟خوب و صاف و واضح و
رساست؟ ... اگر اجازه ميدهي برايت دردو دل كنم...شنيده ام كه گريه بر تمام دردها شفاست...دل مرا
بخوان به سوي خود تا كه سبك شوم...پناهگاه اين دل شكسته خانه ي شماست...الو،مرا ببخش،باز
هم مزاحمت شدم...دوباره زنگ ميزنم،دوباره،تا خدا خداست...دوباره...تا خدا خداست...
ماهي فروش
چند شب پيش در ميان مريض ها منشي ام وارد شد گفت يك آقايي كه ماهي بزرگي در دست دارد آمده است و مي خواهد شما را ملاقات كند.
يك مرد ميانسال وارد شد و در حالي كه يك ماهي حدودا ده كيلويي دريك كيسه نايلون بزرگ در دستش بود و شروع كرد به تشكر كردن كه من عموي فلان كس هستم و شما جان او را نجات دادي و خلاصه اين ماهي تحفه ناقابلي است و ...
هر چه فكر كردم "فلان كس" را به ياد نياوردم ولي ماهي را گرفتم و از او تشكر كردم.
شب ماهي را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر كرد كه من ماهي پاك نمي كنم! خودم تا نصف شب نشستم و ...
ماهي را تميز كردم و قطعه قطعه نموده و در فريزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب كه شدم ديدم همان مرد ايستاده است و بسيار مضطرب است.
تا مرا ديد به طرفم دويد و گفت آقاي دكتر دستم به دامنت...ماهي را پس بده.........من بايد اين ماهي را به فلان دكتر بدهم اشتباهي به شما دادم...چرا شما به من نگفتي كه آن دكتر نيستي و برادرزاده مرا نمي شناسي؟
من كه در سالن و جلوي ساير بيماران يكه خورده بودم با دستپاچگي گفتم كه ماهي ات الآن در فريزر خانه ماست.
او هم با ناراحتي گفت: پس پولش را بدهيد تا براي دكترش يك ماهي ديگر بخرم.
و من با شرمساري هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم كه ماجراي مشابهي براي تعدادي از همكارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد يك وانت ماهي به شهر آورده و به پزشكان انداخته است!
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش كه منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت ميكرد،تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد،نقاشي كرد! مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيكهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان كرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!
يك مرد ميانسال وارد شد و در حالي كه يك ماهي حدودا ده كيلويي دريك كيسه نايلون بزرگ در دستش بود و شروع كرد به تشكر كردن كه من عموي فلان كس هستم و شما جان او را نجات دادي و خلاصه اين ماهي تحفه ناقابلي است و ...
هر چه فكر كردم "فلان كس" را به ياد نياوردم ولي ماهي را گرفتم و از او تشكر كردم.
شب ماهي را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر كرد كه من ماهي پاك نمي كنم! خودم تا نصف شب نشستم و ...
ماهي را تميز كردم و قطعه قطعه نموده و در فريزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب كه شدم ديدم همان مرد ايستاده است و بسيار مضطرب است.
تا مرا ديد به طرفم دويد و گفت آقاي دكتر دستم به دامنت...ماهي را پس بده.........من بايد اين ماهي را به فلان دكتر بدهم اشتباهي به شما دادم...چرا شما به من نگفتي كه آن دكتر نيستي و برادرزاده مرا نمي شناسي؟
من كه در سالن و جلوي ساير بيماران يكه خورده بودم با دستپاچگي گفتم كه ماهي ات الآن در فريزر خانه ماست.
او هم با ناراحتي گفت: پس پولش را بدهيد تا براي دكترش يك ماهي ديگر بخرم.
و من با شرمساري هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم كه ماجراي مشابهي براي تعدادي از همكارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد يك وانت ماهي به شهر آورده و به پزشكان انداخته است!
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش كه منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي ميكردم و بابا داشت با تلفن صحبت ميكرد،تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد،نقاشي كرد! مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيكهايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليكه اشك ميريخت به آشپزخانه برگشت و يك قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان كرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!