رمان

سرگرمي

رمان

۴۳ بازديد

شجاعت خودكشي !!!

كالين ويلسون*كه امروز نويسنده ي مشهوري است،وسوسه ي خودكشي راكه در شانزده سالگي به او دست داده بود،چنين توصيف ميكند:

وارد آزمايشگاه شيمي مدرسه شدم و شيشه ي زهر را برداشتم. زهر را در ليوان پيش رويم خالي كردم،غرق تماشايش شدم،رنگش را نگاه كردم و مزه ي احتمالي اش را در ذهن ام تصور كردم.سپس اسيد را به بيني ام نزديك كردم،و بويش به مشامم خورد،در اين لحظه،ناگهان جرقه اي از اينده در ذهنم درخشيد….. و توانستم سوزش ان را در گلويم احساس كنم و سوراخ ايجاد شده در درون معده ام را ببينم.احساس اسيب ان زهر ان چنان حقيقي بود كه گويي به راستي ان را نوشيده بودم.سپس مطمئن شدم كه هنوز اين كار را نكرده ام.
در طول چند لحظه اي كه ان ليوان را در دست گرفته بودم و امكان مرگ را مزه مزه ميكردم،با خودم فكر كردم:اگر شجاعت كشتن خودم را دارم،پس شجاعت ادامه دادن زندگي ام را هم دارم.

*كالين ويلسون نويسنده ي انگليسي كه كتاب هاي بسياري در زمينه هاي داستان،فلسفه،جامعه شناسي،موسيقي،ادبيات و علوم غريبه نوشته است.

حضرت سليمان (ع ) و مورچه اي

روزي حضرت سليمان (ع ) در كنار دريا نشسته بود ، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را باخود به طرف دريا حمل مي كرد .سليمان (ع) همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد.در همان لحظه قورباغه اي سرش را از آب دريا بيرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد ، ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بيرون آمد، ولي دانه ي گندم را همراه خود نداشت .
سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد.
مورچه گفت : " اي پيامبر خدا در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي در درون آن زندگي مي كند . خداوند آن را در آنجا آفريد او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم . خداوند اين قورباغه را مامور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد .
اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم وبه دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شود او در ميان آب شناوري كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند ومن از دهان او خارج ميشوم ."
سليمان به مورچه گفت : (( وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم ميبري آيا سخني از او شنيده اي ؟ ))
مورچه گفت آري او مي گويد :
اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن

گفتم...

گفتم ميري؟گفت اره

 گفتم منم بيام؟

  گفت جايي كه من ميرم جاي دو نفره نه سه نفر

  گفتم برمي گردي؟

   فقط خنديد.

 اشك توو چشمام حلقه زد

  سرمو پايين انداختم

 دستشو زيره چونم گذاشتو سرمو بالا آورد

  گفت ميري؟

گفتم اره

گفت منم بيام؟                                         

 گفتم جايي كه ميرم جايه يه نفره نه دو نفر      

گفت برميگردي؟

گفتم جايي كه ميرم راه برگشت نداره

من رفتم اونم رفت

ولي

اون مدتهاست كه برگشته

وبا اشك چشماش

خاك مزارموشست وشو ميده

يادمان باشد...

يادمان باشد از امروز خطايي نكنيم

   گر كه در خويش شكستيم صدايي نكنيم

     پرپروانه شكستن هنر انسان نيست

     گر شكستيم ز غفلت من و مايي نكنيم

      يادمان باشد اگرشاخه گلي را چيديم

     وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نكنيم

      يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

      طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم......

اشتباه فرشتگان !!

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده مي شود. پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد: جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟ از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مدام در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و...
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.

نجس ترين چيز دنيا !!!

گويند ( من نميگم ) روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند كه نجس ترين چيزها در دنياي خاكي چيست.

براي همين كار وزيرش را مامور ميكند كه برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا كند و در صورتي كه آنرا پيدا كند و يا هر كسي كه بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.

وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يكسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد كه با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.

عازم ديار خود مي شود در نزديكي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال كنم شايد جواب تازه اي داشت

بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد:

من جواب را مي دانم اما يك شرط دارد.

و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد.

چوپان هم مي گويد:

تو بايد مدفوع خودت را بخوري.

وزير آنچنان عصباني مي شود كه مي خواهد چوپان را بكشد ولي چوپان به او مي گويد:

تو مي تواني من را بكشي اما مطمئن باش پاسخي كه پيدا كرده اي غلط است تو اين كار را بكن اگر جواب قانع كننده اي نشنيدي من را بكش.

خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم كه شده قبول مي كند و آن كار را انجام مي دهد.

سپس چوپان به او مي گويد:

" كثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است كه تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فكر مي كردي نجس ترين است بخوري" !!!!

لباس هاي كثيف زن همسايه!

زن و مرد جواني به محله جديدي اسبا‌ب‌كشي كردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد كه همسايه‌اش درحال آويزان كردن رخت‌هاي شسته است و گفت:

«لباسها چندان تميز نيست. انگار نميداند چطور لباس بشويد. احتمالآ بايد پودر لباس‌شويي بهتري بخرد.»

همسرش نگاهي كرد اما چيزي نگفت.

هربار كه زن همسايه لباس‌هاي شسته‌اش را براي خشك شدن آويزان مي‌كرد زن جوان همان حرف را تكرار مي‌كرد تا اينكه حدود يك ماه بعد، روزي از ديدن لباس‌هاي تميز روي بند رخت تعجب كرد و به همسرش گفت:

«ياد گرفته چطور لباس بشويد. مانده‌ام كه چه كسي درست لباس شستن را يادش داده!»

مرد پاسخ داد: «من امروز صبح زود بيدار شدم و پنجره‌هايمان را تميز كردم!»
-----------------------------------
نكته: زندگي هم همينطور است. وقتي كه رفتار ديگران را مشاهده مي‌كنيم، آنچه مي‌بينيم به درجه شفافيت پنجره‌اي كه از آن مشغول نگاه كردن هستيم بستگي دارد. قبل از هرگونه انتقادي، بد نيست توجه كنيم به اينكه خود در آن لحظه چه ذهنيتي داريم و از خودمان بپرسيم آيا آمادگي آن را داريم كه به‌جاي قضاوت كردن فردي كه مي‌بينيم درپي ديدن جنبه‌هاي مثبت او باشيم؟

داستان “عشق حقيقي يك دختر سرطاني”

[تصوير: 241.jpg]
دختري را كه در تصوير مي بينيد ، كتي كركپاتريك نام دارد – كتي ۲۱ ساله به همراه نامزد ۲۳ ساله خود نيك براي جشن عروسي شان آماده مي شوند.

اين عكس تنها چند دقيقه قبل از مراسم عروسي اين دو جوان ، در روز ۱۱ ژانويه ۲۰۰۵ گرفته شده است.

كتي مبتلا به سرطان است و بيماري وي در بدترين وضعيت خود قرار دارد ، وي مجبور است هر روز ساعاتي زير نظر پزشك و دستگاه هاي مخصوص قرار بگيرد.
[تصوير: 242.jpg]
در اين عكس ، نيك منتظر است تا كتي يكي ديگر از شيمي درماني هايش به پايان برساند.

كتي عليرغم تمام درد و رنج ناشي از بيماري سرطان ، ضعف بدني ، شوك هاي ناشي از تزريق پي در پي مورفين ، قصد دارد مراسم عروسي خود را بدون هيچ عيب و نقصي برپا كند.

وي به خاطر بيماري اش هميشه در حال كاهش وزن است ، به همين خاطر مجبور شد هر چه به روز عروسي اش نزديك تر مي شود ، لباس عروسي اش را كوچك تر و كوچك تر كند.

وي مجبور بود در طول مراسم عروسي اش كپسول تنفسي اش را به دنبال خود داشته باشد – در اين تصوير پدر و مادر نيك را مي بينيد ، آنها از اينكه مي بينند پسرشان با عشق دوران دبيرستان خود ازدواج مي كند بسيار خوشحال هستند.
[تصوير: 243.jpg]
كتي در ويلچير خود نشسته و به ترانه اي كه نيك و دوستانش مي خوانند گوش مي دهد – طي مراسم عروسي ، كتي مجبور مي شد براي لحظاتي استراحت كند.

او به خاطر ضعف و درد نمي توانست به مدت طولاني بايستد.
[تصوير: 244.jpg]
كتي تنها پنج روز بعد از مراسم عروسي اش فوت كرد – ديدن زني كه عليرغم بيماري سرطان و آگاهي به عمر كوتاه مدت اش ، ازدواج مي كند و تمام مدت لبخند بر لب دارد ما را به اين فكر مي برد كه خوشبختي دست يافتني است ، مهم نيست چقدر دوام مي آورد.
[تصوير: 245.jpg]
اندكي در اين تصاوير و داستان واقعي تامل كنيد …

ابتدا به اعماق قلب خود رجوع كنيد و حالا دوباره فكر كنيد …

بايد از منفي بافي دست برداريم – زندگي آنقدرها هم كه فكر مي كنيم پيچيده نيست …

فرصتها را از دست ندهيم...

در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است .

سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟

مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامي دير مي­شود برويم . ولي سامي باز خواهش كرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .

مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فكر نمي­كنيد پسرتان با اين كارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­ سواري زير گرفت و كشت . من هيچ­گاه براي تام وقت كافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد سامي تكرار نكنم . سامي فكر مي­كند كه 5 دقيقه بيش­تر براي بازي كردن وقت دارد ولي حقيقت آن است كه من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي كردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­ اي كه ديگر هرگز نمي­توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم .

بعضي وقتها آدم قدر داشته­ ها رو خيلي دير متوجه مي­شه . 5 دقيقه ، 10 دقيقه ، و حتي يك روز در كنار عزيزان و خانواده ، مي­تونه به خاطره­اي فراموش نشدني تبديل بشه . ما گاهي آنقدر خودمون رو درگير مسائل روزمره مي­كنيم كه واقعا ً وقت ، انرژي ، فكر و حتي حوصله براي خانواده و عزيزانمون نداريم . روزها و لحظاتي رو كه ممكنه ديگه امكان بازگردوندنش رو نداريم...

آيا ميدانيد كه اگر فردا بميريد شركتي كه در آن كار ميكنيد به آساني در ظرف يك روز براي شما جانشيني مي آورد. اما خانواده اي كه به جا ميگذاريد تا آخر عمر احساس فقدان شما را خواهد كرد.و به اين فكر كنيد كه ما خود را وقف كارميكنيم و نه خانواده مان .چه سرمايه گذاري ناعاقلانه اي !!

تولد ارباب خوبان امام حسين (ع)

تولد ارباب خوبان امام حسين (ع)

 رو به همتون تبريك مي گم

ببينيم مردمي كه دم از حسين و حسيني ميزنن

 برا روز تولدش چيكار مي كنند؟

انشاالله خدا كربلا رو قسمت همه ي ماها بكنه.

كوتاه ولي جالب

چند قورباغه از جنگلي عبور مي كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي افتادند.
بقيه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند كه گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گفتند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حرٿهاي آنها را نشنيده گرفتند و با
تمام توانشان كوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گٿتند كه دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يكي از قورباغه ها تسليم گٿته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداكثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد .
بقيه قورباغه ها ٿرياد مي زدند كه دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي كرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حرفهاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد كه قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه ٿكر مي كرده كه ديگران او را تشويق مي كنند .

مادر مهربان

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن، پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود. پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟
مادر گفت: 25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد. صبح سراغ مادرش رفت. وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود.

خدا شيطان را خلق كرد؟!

سلام
يكي از دوستانم نقل قولي برايم اميل كرد كه حيفم اومد شما نخونيد !

 



 

نقل قول:

استاد دانشگاه با اين سوال ها شاگردانش را به يك چالش ذهني كشاند.

آيا خدا هر چيزي كه وجود دارد را خلق كرد؟

شاگردي با قاطعيت پاسخ داد:"بله او خلق كرد"

استاد پرسيد: "آيا خدا همه چيز را خلق كرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چيز را خلق كرد, پس او شيطان را نيز خلق كرد. چون شيطان نيز وجود دارد و مطابق قانون كه كردار ما نمايانگر صفات ماست , خدا نيز شيطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخي نداد. استاد با رضايت از خودش خيال كرد بار ديگر توانست ثابت كند كه عقيده به مذهب افسانه و خرافه اي بيش نيست.

شاگرد ديگري دستش را بلند كرد و گفت: "استاد ميتوانم از شما سوالي بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ايستاد و پرسيد: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "اين چه سوالي است البته كه وجود دارد. آيا تا كنون حسش نكرده اي؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خنديدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فيزيك چيزي كه ما از آن به سرما ياد مي كنيم در حقيقت نبودن گرماست. هر موجود يا شي را ميتوان مطالعه و آزمايش كرد وقتيكه انرژي داشته باشد يا آنرا انتقال دهد. و گرما چيزي است كه باعث ميشود بدن يا هر شي انرژي را انتقال دهد يا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود كامل گرماست. تمام مواد در اين درجه بدون حيات و بازده ميشوند. سرما وجود ندارد. اين كلمه را بشر براي اينكه از نبودن گرما توصيفي داشته باشد خلق كرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاريكي وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته كه وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه كرديد آقا! تاريكي هم وجود ندارد. تاريكي در حقيقت نبودن نور است. نور چيزي است كه ميتوان آنرا مطالعه و آزمايش كرد. اما تاريكي را نميتوان. در واقع با استفاده از قانون نيوتن ميتوان نور را به رنگهاي مختلف شكست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه كرد. اما شما نمي توانيد تاريكي را اندازه بگيريد. يك پرتو بسيار كوچك نور دنيايي از تاريكي را مي شكند و آنرا روشن مي سازد. شما چطور مي توانيد تعيين كنيد كه يك فضاي به خصوص چه ميزان تاريكي دارد؟ تنها كاري كه مي كنيد اين است كه ميزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگيريد. درست است؟ تاريكي واژه اي است كه بشر براي توصيف زماني كه نور وجود ندارد بكار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسيد: "آقا، شيطان وجود دارد؟"

زياد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور كه قبلا هم گفتم. ما او را هر روز مي بينيم. او هر روز در مثال هايي از رفتارهاي غير انساني بشر به همنوع خود ديده ميشود. او در جنايتها و خشونت هاي بي شماري كه در سراسر دنيا اتفاق مي افتد وجود دارد. اينها نمايانگر هيچ چيزي به جز شيطان نيست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شيطان وجود ندارد آقا. يا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شيطان را به سادگي ميتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاريكي و سرما. كلمه اي كه بشر خلق كرد تا توصيفي از نبود خدا داشته باشد. خدا شيطان را خلق نكرد. شيطان نتيجه آن چيزي است كه وقتي بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبيند. مثل سرما كه وقتي اثري از گرما نيست خود به خود مي آيد و تاريكي كه در نبود نور مي آيد.

نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش كسي نبود جز ، آلبرت انيشتن

طناب شيطان

مردي كنار بيراهه اي ايستاده بود.

ابليس را ديد كه با انواع طنابها به دوش درگذر است.

كنجكاو شد و پرسيد: اي ابليس ، اين طنابها براي چيست؟

جواب داد: براي اسارت آدميزاد.

طنابهاي نازك براي افرادضعيف النفس و سست ايمان ،

طناب هاي كلفت هم براي آناني كه دير وسوسه مي شوند.

سپس از كيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت:

اينها را هم انسان هاي با ايمان كه راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره كرده اند و اسارت را نپذيرفتند.

مرد گفت طناب من كدام است؟

ابليس گفت : اگر كمكم كني كه اين ريسمان هاي پاره را گره زنم،
خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم ...

مرد قبول كرد .

ابليس خنده كنان گفت :

عجب ، با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت!

فرشته

كودكي كه آماده تولد بود، نزد خدا رفت و پرسيد: مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد، اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از ميان تعداد بسيار فرشتگان، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام. او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد. اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه.گفت: اما اينجا در بهشت، من هيچ كاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اينها براي شادي من كافي هستند.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ي تو برايت آواز خواهد خواند، هر روز به تو لبخند خواهد زد. تو عشق او را احساس خواهي كرد و شاد خواهي بود.
كودك ادامه داد: من چطور مي توانم بفهمم مردم چه مي گويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟
خداوند او را نوازش كرد و گفت: فرشته تو زيباترين و شيرين ترين واژه هايي را كه ممكن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد كرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد كه چگونه صحبت كني؟
كودك با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت كنم، چه كنم ؟
خدا براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دستهايت را در كنار هم قرار خواهد داد و به تو ياد مي دهد كه چگونه دعا كني.
كودك سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام كه در زمين انسانهاي بدي هم زندگي مي كنند. چه كسي از من محافظت خواهد كرد؟
خداوند گفت: فرشته ات از تو محافظت خواهد كرد، حتي اگر به قيمت جانش تمام شود.
كودك با نگراني ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل كه ديگر نمي توانم شما را ببينم، ناراحت خواهم بود.
خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد كرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گرچه من هميشه در كنار تو خواهم بود.
در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين شنيده ميشد. كودك مي دانست كه بايد به زودي سفرش را آغاز كند. او به آرامي يك سوال ديگر از خداوند پرسيد: خدايا اگر من بايد همين حالابروم، لطفاً نام فرشته ام را به من بگوييد.
خداوند شانه او را نوازش كرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهميتي ندارد، به راحتي ميتواني او را مادر صدا كني.

طناب يا خدا ؟ (حتما بخونيد خيلي زيباست)

كوهنوردي مي‌خواست از بلندترين كوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز كرد ولي از آنجا كه افتخار كار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از كوه بالا برود.
شب، بلندي هاي كوه را تماماً در برگرفته بود و مرد هيچ چيز را نمي ديد. همه چيز سياه بود و ابر روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود. همانطور كه از كوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله كوه، پايش ليز خورد و در حالي كه به سرعت سقوط مي كرد، از كوه پرت شد. در حال سقوط فقط لكه هاي سياهي را در مقابل چشمانش مي ديد. و احساس وحشتناك مكيده شدن به وسيله قوه جاذبه او را در خود مي گرفت. همچنان سقوط مي كرد و در آن لحظات ترس عظيم، همه ي رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد.اكنون فكر مي كرد مرگ چقدر به او نزديك است.
ناگهان احساس كرد كه طناب به دور كمرش محكم شد. بدنش ميان آسمان و زمين معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود. و در اين لحظه ي سكون برايش چاره اي نمانده جز آن كه فرياد بكشد:
" خدايا كمكم كن"
ناگهان صدايي پر طنين كه از آسمان شنيده مي شد، جواب داد:
" از من چه مي خواهي؟ "
- اي خدا نجاتم بده!
- واقعاً باور داري كه من مي توانم تو را نجات بدهم؟
- البته كه باور دارم.
- اگر باور داري، طنابي كه به كمرت بسته است را پاره كن!
.... يك لحظه سكوت... و مرد تصميم گرفت با تمام نيرو به طناب بچسبد.
چند روز بعد در خبرها آمد: يك كوهنورد يخ زده را مرده پيدا كردند. بدنش از يك طناب آويزان بود و با دستهايش محكم طناب را گرفته بود.
او فقط يك متر با زمين فاصله داشت!

مار را چگونه بايد نوشت

روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند.

در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
شرح حكايت
اگر مي خواهيم بر ديگران تأثير بگذاريم يا آنها را با خود همراه كنيم بهتر است با زبان، رويكرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار كنيم. هميشه نمي توانيم با اصول و چارچوب فكري خود ديگران را مديريت كنيم. بايد افكار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پيشينه آنان ترجمه كرد و به آنها داد.

الو سلام...

پيشداوري

به شما، اين امكان را ميدهند كه از بين سه نفر يك رئيس براي دنيا انتخاب كنيدكه بتواند به بهترين وجه دنيا را رهبري كرده صلح و ترقي و خوشبختي براي بشريت به ارمغان بياورد.بين اين سه داوطلب كدام را انتخاب ميكنيد.
(فرض: شما مشاور و مددكار اجتماعي هستيد . . . .)
زن حامله اي ميشناسيد كه هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند كور و يكي عقب مانده هستند. در ضمن خود اين خانم مبتلا به مرض سيفيليس است. از شما مشورت ميخواهد كه آيا سقط جنين كند يا نه . . . . با تجارب زندگي كه داريد به ايشان چه پيشنهادي ميدهيد؟

خواهيد گفت سقط كند؟
فعلا بريم سراغ سه نامزد رياست بر جهان
شخص اول:

او با سياستمداران رشوه خوار و بد نام كار ميكند، از فالگير غيب گو و منجم مشورت ميگيرد. در كنار زنش دو معشوقه دارد. شديدا سيگاري بوده و روزي هم ده ليوان مشروب ميخورد.

شخص دوم :از دو محل كار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر ميخوابد.در مدرسه چند بار رفوزه شده.در جواني ترياك ميكشيده و تحصيلات آنچناني ندارد. ايشان روزي يك بطر ويسكي ميخورد، بي تحرك و چاق است.

شخص سوم:دولت كشورش به ايشان مدال شجاعت داده، گياهخوار بوده و داراي سلامت كامل هست. به سيگارومشروب دست نميزند و در گذشته هيچ گونه رسوايي به بار نياورده.

به چه كسي رأي ميدهيد؟

كانديد اول : فرانكلين روز ولت
كانديد دوم : وينستون چرچيل
كانديد سوم :آدولف هيتلر
راستي خانم حامله فراموش نشود؟
اگر به آن خانم پيشنهاد سقط جنين داديد بايد بدانيد كه لودويگ فان بتهوون را به كشتن داديد!

پيش داوري خوراك روزمره ما انسانها و از بزرگترين اشتباهات بشر است

ماهي فروش

چند شب پيش در ميان مريض ها منشي ام وارد شد گفت يك آقايي كه ماهي بزرگي در دست دارد آمده است و مي خواهد شما را ملاقات كند.
يك مرد ميانسال وارد شد و در حالي كه يك ماهي حدودا ده كيلويي دريك كيسه نايلون بزرگ در دستش بود و شروع كرد به تشكر كردن كه من عموي فلان كس هستم و شما جان او را نجات دادي و خلاصه اين ماهي تحفه ناقابلي است و ...
هر چه فكر كردم "فلان كس" را به ياد نياوردم ولي ماهي را گرفتم و از او تشكر كردم.
شب ماهي را به خانه بردم و زنم شروع به غرغر كرد كه من ماهي پاك نمي كنم! خودم تا نصف شب نشستم و ...
ماهي را تميز كردم و قطعه قطعه نموده و در فريزر گذاشتم.
فردا عصر وارد مطب كه شدم ديدم همان مرد ايستاده است و بسيار مضطرب است.
تا مرا ديد به طرفم دويد و گفت آقاي دكتر دستم به دامنت...ماهي را پس بده.........من بايد اين ماهي را به فلان دكتر بدهم اشتباهي به شما دادم...چرا شما به من نگفتي كه آن دكتر نيستي و برادرزاده مرا نمي شناسي؟

من كه در سالن و جلوي ساير بيماران يكه خورده بودم با دستپاچگي گفتم كه ماهي ات الآن در فريزر خانه ماست.
او هم با ناراحتي گفت: پس پولش را بدهيد تا براي دكترش يك ماهي ديگر بخرم.
و من با شرمساري هفتاد هزار تومان به او پرداختم.
چند روز بعد متوجه شدم كه ماجراي مشابهي براي تعدادي از همكارانم رخ داده است و ظاهرا آن مرد يك وانت ماهي به شهر آورده و به پزشكان انداخته است!

مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش كه منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏كردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏كرد،تامي با ماژيك روي ديوار اتاقي كه شما تازه رنگش كرده ايد،نقاشي كرد! مادر عصباني به اتاق تامي كوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيك‏هايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه كرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيك قرمز يك قلب بزرگ كشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليكه اشك مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يك قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان كرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!
تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در رویا بلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.