یکشنبه ۰۲ شهریور ۹۹ | ۰۱:۵۱ ۴۴ بازديد
دروغ هاي مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع ميشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقير بوديم و تهيدست و هيچگاه غذا به اندازه كافي نداشتيم. روزي قدري برنج به دست آورديم تا رفع گرسنگي كنيم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، يعني از بشقاب خودش به درون بشقاب من ريخت و گفت:
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود كه به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم. مادرم كارهاي منزل را تمام ميكرد و بعد براي صيد ماهي به نهر كوچكي كه در كنار منزلمان بود مي رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يك دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد كند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده كرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي كردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتي را كه به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا ميكرد و ميخورد؛ دلم شاد بود كه او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل كند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نميداني كه من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود كه مادرم به من گفت.
قدري بزرگ تر شدم و ناچار بايد به مدرسه ميرفتم و آه در بساط نداشتيم كه وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشي به توافق رسيد كه قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه كرده به خانمها بفروشد و در ازا آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شبهاي زمستان، باران مي باريد. مادرم دير كرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه ميكند. ندا در دادم كه، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه كارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود كه مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام ميرسيد. اصرار كردم كه مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي كه زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم كه خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر كشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق كرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوهزني كه تمامي مسئوليت منزل بر شانه او قرار گرفت. مي بايستي تمامي نيازها را برآورده كند. زندگي سخت دشوار شد و ما اكثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديك منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي فرستاد. وقتي مشاهده كرد كه وضعيت ما روز به روز بدتر مي شود، به مادرم نصيحت كرد كه با مردي ازدواج كند كه بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه كه مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبّت كسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصيل شدم. بر اين باور بودم كه حالا وقت آن است كه مادرم استراحت كند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي توانست به در منازل مراجعه كند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف مي خريد و فرشي در خيابان مي انداخت و مي فروخت. وقتي به او گفتم كه اين كار را ترك كند كه ديگر وظيفه من بداند كه تأمين معاش كنم. قبول نكرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازه كافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود كه به من گفت.
درسم را تمام كردم و وكيل شدم. ارتقا رتبه يافتم. يك شركت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس كردم خوشبختي به من روي كرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي ديدم و زندگي بديعي كه سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش كردم كه بيايد و با من زندگي كند. امّا او كه نمي خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوشگذراني و زندگي راحت عادت ندارم." و اين هفتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود كسي از او مراقبت كند و در كنارش باشد. امّا چطور مي توانستم نزد او بروم كه بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها كردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود كه همه اعضا درون را مي سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود كه من ميشناختم. اشك از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نكن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نميكنم." و اين هشتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت. اين سخن را با جميع كساني ميگويم كه در زندگياش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن كه از فقدانش محزون گرديد. اين سخن را با كساني ميگويم كه از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد كه چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل كرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد. مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور كه مرا از كودكي تحت پرورش خود قرار داد
شرمنده اگه طولاني بود
"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نيستم." و اين اوّلين دروغي بود كه به من گفت.
زمان گذشت و قدري بزرگ تر شدم. مادرم كارهاي منزل را تمام ميكرد و بعد براي صيد ماهي به نهر كوچكي كه در كنار منزلمان بود مي رفت. مادرم دوست داشت من ماهي بخورم تا رشد و نموّ خوبي داشته باشم. يك دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهي صيد كند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده كرد و دو ماهي را جلوي من گذاشت. شروع به خوردن ماهي كردم و اوّلي را تدريجاً خوردم.
مادرم ذرّات گوشتي را كه به استخوان و تيغ ماهي چسبيده بود جدا ميكرد و ميخورد؛ دلم شاد بود كه او هم مشغول خوردن است. ماهي دوم را جلوي او گذاشتم تا ميل كند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت:
"بخور فرزندم؛ اين ماهي را هم بخور؛ مگر نميداني كه من ماهي دوست ندارم؟" و اين دروغ دومي بود كه مادرم به من گفت.
قدري بزرگ تر شدم و ناچار بايد به مدرسه ميرفتم و آه در بساط نداشتيم كه وسايل درس و مدرسه بخريم. مادرم به بازار رفت و با لباسفروشي به توافق رسيد كه قدري لباس بگيرد و به در منازل مراجعه كرده به خانمها بفروشد و در ازا آن مبلغي دستمزد بگيرد.
شبي از شبهاي زمستان، باران مي باريد. مادرم دير كرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خيابانهاي مجاور به جستجو پرداختم و ديدم اجناس را روي دست دارد و به در منازل مراجعه ميكند. ندا در دادم كه، "مادر بيا به منزل برگرديم؛ ديروقت است و هوا سرد. بقيه كارها را بگذار براي فردا صبح." لبخندي زد و گفت:
"پسرم، خسته نيستم." و اين دفعه سومي بود كه مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسيديم و مدرسه به اتمام ميرسيد. اصرار كردم كه مادرم با من بيايد. من وارد مدرسه شدم و او بيرون، زير آفتاب سوزان، منتظرم ايستاد. موقعي كه زنگ خورد و امتحان به پايان رسيد، از مدرسه خارج شدم.
مرا در آغوش گرفت و بشارت توفيق از سوي خداوند تعالي داد. در دستش ليواني شربت ديدم كه خريده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر كشيدم تا سيراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" مي گفت. نگاهم به صورتش افتاد ديدم سخت عرق كرده؛ فوراً ليوان شربت را به سويش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت:
"پسرم، تو بنوش، من تشنه نيستم." و اين چهارمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمين معاش به عهده مادرم بود؛ بيوهزني كه تمامي مسئوليت منزل بر شانه او قرار گرفت. مي بايستي تمامي نيازها را برآورده كند. زندگي سخت دشوار شد و ما اكثراً گرسنه بوديم. عموي من مرد خوبي بود و منزلش نزديك منزل ما. غذاي بخور و نميري برايمان مي فرستاد. وقتي مشاهده كرد كه وضعيت ما روز به روز بدتر مي شود، به مادرم نصيحت كرد كه با مردي ازدواج كند كه بتواند به ما رسيدگي نمايد، چه كه مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زير بار ازدواج نرفت و گفت:
"من نيازي به محبّت كسي ندارم..." و اين پنجمين دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصيل شدم. بر اين باور بودم كه حالا وقت آن است كه مادرم استراحت كند و مسئوليت منزل و تأمين معاش را به من واگذار نمايد. سلامتش هم به خطر افتاده بود و ديگر نمي توانست به در منازل مراجعه كند. پس صبح زود سبزيهاي مختلف مي خريد و فرشي در خيابان مي انداخت و مي فروخت. وقتي به او گفتم كه اين كار را ترك كند كه ديگر وظيفه من بداند كه تأمين معاش كنم. قبول نكرد و گفت:
"پسرم مالت را از بهر خويش نگه دار؛ من به اندازه كافي درآمد دارم." و اين ششمين دروغي بود كه به من گفت.
درسم را تمام كردم و وكيل شدم. ارتقا رتبه يافتم. يك شركت آلماني مرا به خدمت گرفت. وضعيتم بهتر شد و به معاونت رئيس رسيدم. احساس كردم خوشبختي به من روي كرده است. در رؤياهايم آغازي جديد را مي ديدم و زندگي بديعي كه سراسر خوشبختي بود. به سفرها مي رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش كردم كه بيايد و با من زندگي كند. امّا او كه نمي خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت:
"فرزندم، من به خوشگذراني و زندگي راحت عادت ندارم." و اين هفتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
مادرم پير شد و به سالخوردگي رسيد. به بيماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود كسي از او مراقبت كند و در كنارش باشد. امّا چطور مي توانستم نزد او بروم كه بين من و مادر عزيزم شهري فاصله بود. همه چيز را رها كردم و به ديدارش شتافتم. ديدم بر بستر بيماري افتاده است. وقتي رقّت حالم را ديد، تبسّمي بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشي بود كه همه اعضا درون را مي سوزاند. سخت لاغر و ضعيف شده بود. اين آن مادري نبود كه من ميشناختم. اشك از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداري من بر آمد و گفت:
"گريه نكن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نميكنم." و اين هشتمين دروغي بود كه مادرم به من گفت.
وقتي اين سخن را بر زبان راند، ديدگانش را بر هم نهاد و ديگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج اين جهان رهايي يافت. اين سخن را با جميع كساني ميگويم كه در زندگياش از نعمت وجود مادر برخوردارند. اين نعمت را قدر بدانيد قبل از آن كه از فقدانش محزون گرديد. اين سخن را با كساني ميگويم كه از نعمت وجود مادر محرومند. هميشه به ياد داشته باشيد كه چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل كرده است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نماييد. مادر دوستت دارم. خدايا او را غريق بحر رحمت خود فرما همانطور كه مرا از كودكي تحت پرورش خود قرار داد
شرمنده اگه طولاني بود
رسول خدا و عزراييل
حكايت هايي از ملانصرالدين
شايد بسياري از جوانان بگويند، ملانصرالدين ديگه چيه و اين قصه ها ديگه قديمي شده. ولي بايد گفت كه روايت هاي ملانصرالدين تنها متعلق به كشور ما و يا مشرق زمين نيست. شايد شخصيت او مربوط به دوران قديم است ولي پندهاي او متعلق به تمام فرهنگ ها و دورانهاست. ملانصرالدين شخصيتي است كه داستان هايش تمامي ندارد و هنوز كه هنوز است حكايات بامزه اي كه اتفاق مي افتد را به او نسبت مي دهند و حتي او را با بسياري از موضوعات امروزي همساز كرده اند. در كشورهاي آمريكايي و روسيه او را بيشتر با شخصيتي بذله گو و داراي مقام والاي فلسفي مي شناسند. به هر حال او سمبلي است از فردي كه گاه ساده لوح و احمق و گاه عالم و آگاه و حاضر جواب است كه با ماجراهاي به ظاهر طنزآلودش پند و اندرزهايي را نيز به ما مي آموزد.
در اين تايپيك قسط دارم تعدادي از حكايت هاي ملا نصرالدين براي شما باز گو كنم البته شايد بعضي ها تكراري باشن ولي جالب و آموزنده هستن
گردنبند
ملانصرالدين دو تا زن داشت و هميشه از دست درخواست هاي آنها در عذاب بود. يك روز براي هر دوي آنها دستبندي خريد تا از غرغر كردن هاي آنها خلاص شود.
چند روزي گذشت و هر دو زن پيش ملا آمدند و از او پرسيدند كه كدام يك از ما را بيشتر دوست داري؟
ملانصرالدين جواب داد: به آن كه دستبند داده ام علاقه بيشتري دارم.
ملاي بي فكر
شخصي با زن ملا سر و سري داشت. يك روز آن شخص جواني را پيش زن ملا فرستاد.
زن ملا از او خوشش آمد و آن را به خانه دعوت كرد. يك دفعه آن مرد وارد خانه شد. زن ملا جوان را در جايي پنهان كرد و با مرد شروع كرد به خوش و بش كردن.
در همين موقع صداي پاي ملا شنيده شد. زن ملا كه اوضاع را اينطور ديد چاقويي به دست رفيقش داد و گفت: با من دعوا كن و بگو غلام مرا كجا پنهان كرده اي.
ملا وارد اتاق شد و پرسيد: چه اتفاقي افتاده است؟
زن گفت: غلام اين مرد فرار كرده و به خانه ما پناه آورده و من او را قايم كرده ام كه او را نزند. آن مرد با شفاعت ملا جوان را بخشيد و هر دو از آنجا بيرون آمدند.
تختخواب چهار نفره
عيال ملا مرد و او رفت و زن بيوه اي گرفت. زن مرتب از شوهر سابقش حرف مي زد و ملا هم از زن سابقش.
شبي ملا زنش را از روي تخت به پايين انداخت. زن با چشم و چالي كبود شده پيش پدرش رفت و از ملا شكايت كرد.
پدر زن ملا، او را صدا كرد و از او خواست درباره كارش توضيح بدهد.
ملا گفت: من بي تقصيرم، تخت ما دو نفره است اما ما چهار نفر هستيم يعني من و زن سابقم، دختر شما و شوهر سابقش. حالا هم چون روي تخت جا نبود عيال از روي تخت پايين افتاد.
نامرد چهارمي
ملانصرالدين زني گرفته بود كه قبلا" دو بار ازدواج كرده بود و هر دو شوهرش هم مرده بودند.
ملانصرالدين در حال احتضار بود، زن بالاي سر او گريه مي كرد و مي گفت: ملا جان! به كجا مي روي و من را تنها به دست كي مي سپاري؟ ملا در همان حال جواب داد: به نامرد چهارمي.
خر نامرد
روزي ملانصرالدين از راهي مي گذشت. درختي پيدا كرد و زير سايه آن كمي خوابيد.
ناغافل دزدي آمد و خرش را دزديد. ملا وقتي از خواب بيدار شد و ديد خرش نيست، خورجينش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اينكه چشمش به خر ديگري افتاد كه بدون صاحب بود.
آن را گرفت و كوله بارش را روي آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حكمت ببندد دري، ز رحمت گشايد در ديگري.
چند روز بعد صاحب خر پيدا شد و گفت: اين خر مال من است.
ملانصرالدين هم زير بار نمي رفت و مي گفت مال من است.
صاحب خر پرسيد: خر تو نر بود يا ماده؟ ملا گفت: نر.
صاحب خر گفت: اين خر ماده است. ملانصرالدين هم جواب داد: اما خر من، خر نامردي بود.
دزد و ملا
روزي ملانصرالدين در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه اي از مسجد خوابيد و كفشهاي خود را روي هم گذاشته زير سرنهاد.
همينكه به خواب رفت و سرش از روي كفش ها رد شده و به روي حصير افتاد و كفش ها از زير سرش خارج شدند، دزد آمد و كفشها را برداشت و برد.
وقتي ملا بيدار شد و كفش ها را نديد دانست مطلب از چه قرار است. پس براي فريب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبيري انديشيد و پيش خود خيال كرد كه لباس هايم را از تنم بيرون مي آورم و آنرا تانموده و زير سر
ميگذارم و خود را به خواب ميزنم و سرم را از روي لباس ها پايين مي اندازم در اين موقع دزد مي آيد و دست دراز مي كند كه لباس ها را ببرد و من مچ او را فورا مي گيرم و همين كار را كرد.
اما از قضا در خواب عميقي فرو رفت. وقتي از خواب بيدار شد ديد لباس ها را هم برده اند!
راه قبرستان
ملا خود را از دست طلبكاران به مردن مي زند، او را شستشو داده كفن مي كنند و در تابوت نهاده به طرف گورستان مي برند تا دفن كنند اما تشييع كنندگان راه قبرستان را گم مي كنند و هر چه مي گردند موفق
نمي شوند به يافتن راه، ملا كه طاقت خنگي آن ها را نداشت از ميان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!
اينطوري
شخصي از ملا پرسيد: مي داني جنگ چگونه اتفاق مي افتد؟ ملا بلافاصله كشيده اي محكم در گوش آن مرد مي زند و مي گويد: اينطوري!
لباس راه راه
يك روز ملانصرالدين خرش را در جنگل گم مي كند. موقع گشتن به دنبال آن يك گورخر پيدا مي كند. به آن مي گويد: اي كلك لباس راه راه پوشيدي تا نشناسمت؟!
اگر
زنش !!!
مادر داماد :ببخشيد شما كبريت داريد ؟
مادر عروس :وا ...كبريت واسه چي ؟
مادر داماد :واسه اينكه پسرم سيگارش رو روشن كنه !
مادر داماد :سيگاري كه نه هر وقت مشروب مي خوره سيگار هم بايد بكشه !
مادر عروس :پس داماد مشروب هم مي خوره
مادر داماد :هميشه كه نه هر وقت تو قمار مي بازه مي خوره !
مادر عروس :پس داماد قمار باز هم هست
مادر داماد :خودش كه اين كاره نبود دوستاش تو زندان يادش دادند !
مادر عروس :پس داماد زندان هم رفته ؟
مادر داماد :آره معتاد بود انداختنش زندان !
شعر
تا كنون نظري ثبت نشده است